زغال سنگ درخشان



امروز ۲۹ بهمن ۹۷ برای مصاحبه کاری به شرکت امن مهیمن رفتم٬ یه فرم چندین صفحه‌ای بهم دادن که فرم کنم و یکی از سوالتش این بود که اگر برگردید به ۱۰ سال قبل٬ کدوم یکی از تصمیم‌های زندگیتون رو عوض می‌کنید؟ چه مسیری رو تغییر می‌دید؟ من برگشتم به ۱۰ سال قبل٬ سال ٬۸۷ سالی که کنکوری بودم و زمانی که انتخاب رشته کردم٬ حقیقتش من از انتخاب رشتم‌ام راضیم و در نتیجه همین رو براشون نوشتم ولی در حین مصاحبه٬ وقتی که ازم سوال شد چرا آی‌تی رو انتخاب کردم٬ گفتم که حقیقتا از انتخاب آی‌تی به عنوان رشته ارشدم پشیمونم و اگه به عقب برگردم٬ هوش مصنوعی رو انتخاب می‌کنم. خوبه که آدم به اشتباهتش معترف باشه. به انتخاب‌های اشتباهی که کرده و به چیزایی که اگه برگرده به عقب انجامشون نمیده. ولی اینکه بعد از گذشت کمتر از یک ماه بعد از بزرگترین انتخاب زندگیت٬ ببینی که گند زدی٬ حقیقتا شوک بزرگیه. شوک بزرگی که باعث بشه به ادامه مسیرت شک کنی٬ شوک بزرگی که حتی نتونی به عزیزترین‌هات بگیش و هر مساله کوچیک دیگه‌ای رو توی ذهنت بزرگ کنه.

شوکی که حتی تمرکز کاریت رو ازت بگیره و مجبورت کنه علی‌الرغم میلت شغلت رو رها کنی٬ بلکه بتونی خودت رو جمع و جور کنی و بفهمی که چی شده

وقتی که فکر می‌کردی با خانواده‌اش فرق داره و خودش تصمیم به تغییر گرفته و حسابی مذهبیه و توی رویاهات نماز جماعت خوندن باهاش رو و شنیدن صوت قرآن خوندنش رو و بحث و صحبت در مورد مسایل مذهبی رو تصور کردی و یهو واقعیت بهت سیلی می‌زنی و می‌فهمی که ای دل غافل٬ ایشون مدتیه حتی نماز هم نمی‌خونه.

چه کار می‌تونی بکنی؟ بزنی زیر همه چیز و به همه بگی این مساله رو و طلاق و تمام

یا اینکه صبر کنی و با خودت بگی درستش می‌کنی و به خودت قول بدی تا وقتی این مساله درست نشده بچه‌‌دار نشی و هی بگی و هی نکنه و هی بگی و . و یهو سطح دغدغه‌هات از کجا تا به کجا تغییر کنه و یهو ذهنت از هر چی هدف و کوفت و زهرمار دیگه است خالی بشه و منگ و گیج بمونی که چه کار کنم و این دفعه چجوری باهاش حرف بزنم و

با خودت فکر می‌کنی از کجا معلوم که تو از اون پاک‌تر باشی؟ به چی خودت می‌نازی که انتظار داشتی یه فرشته نصیبت بشه؟ به نماز‌هایی که توش فکرت به همه جا میره الا به خدا یا به روزه‌های قضایی که هر سال ۷ روز٬ با کم و زیادش بهش اضافه میشهُ یا به خدمتی که به هیچ‌کسی نکردی؟ این‌جوری میخواستی سرباز امام زمان بشی؟ اینجوری می‌خواستی سرباز امام زمان تربیت کنی؟ اصلا روت میشه اسم امامت رو بیاری دیگه؟ چه کردی با خودت؟ چه می‌کنی با خودت؟

پاک دیگه قاطی کردم٬ حس می‌کنم به هیییچ دردی نمی‌خورم. این دومین باره بعد از عقدم که این حس رو دارم٬ دفعه پیش از خونه احمد برمی‌گشتم و طبق صحبتی که روی تخت تو اتاق با احمد داشتم به این نتیچه رسیدم. اون شب با مترو برگشتم خونه و از عمد مسر مستقیم مترو تا خونه رو پیچ‌دار کردم و خودمو گم کردم٬ آرزو کردم یه ماشین بهم میزد و این موجودی که فقط اکسیژن مصرف می‌کنه و به  هیچ درد دیگه‌ای نمی‌خوره تموم کنه.

امشب دومین ماهگرد عروسیمون هست و من از ته دلم غمگینم. فک می‌کنم بدترین ماهگردی بوده که داشتم. فردا صبح می‌خوام کیک دو رنگ درست کنم و یه دست پیراهن و شلوار بخرم و بادکنک‌‌های قلبی که خریدم رو از فروشگاه تحویل بگیرم و گل بخرم و خونه رو حسابی مرتب کنم و یه شام خوب درست کنم و خونه رو حسابی مرتب کنم و لباس قشنگ بپوشم و ولنتاین رو با تاخیر برگزار کنم. شایدم یه جفت کفش مجلسی جلوبسته برای خودم خریدم و جلوی مادرشوهرم پوشیدم. حقیقتا لحظه‌ای که احمد گفت از اون پرسیده که به نظرش برای روز زن چی بخرم و اون بهش گفته این کفش رو ندارم خیییلی حس بدی داشتم٬ این حس که این کمبود من رو این گفته و این به چشمش اومده


حس عجیبیه. که دو هفته دیگه عروسیته و قراره منتقل بشی به منزل جدید. با تمام پیچیدگی ها و سختی های قبول مسولیت.

به خیلی چیزا باید حواست باشه. قراره روال خیلی چیزا چیده بشه. از اول هر طوری رفتار کنی همون طوری ازت تا اخر انتظار میره.

خیلی باید حواست باشه که چه چیزایی مطلوبت هستن و چه چیزایی برات خط قرمزن و چی برات مهمه.

روی چیزایی که برات مهم هستن شوخی و تعارف نداری. سعی کن برای همونا مذاکره کنی. روی چیزای دیگه سعی کن بگذری. نه به خاطر اون. به خاطر خودت و اعصاب خودت.

چیزایی که برات مهمترین اولویت ها رو دارن:

۱- مسایل مربوط به دین. حجاب. نماز. روزه. و بقیه واجبات.

۲- مسایل اخلاقی مثل راستگویی و درستکار بودن.

۳- عفت کلام داشتن

۴- حفظ آرامش خودم

یادت نره اینا مهمترین مسایل زندگی تو هستن که به هیچ وجه قابل مذاکره نیستند.


بسم الله الرحمن الرحیم

وَ لَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَراتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرینَ155

الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصیبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ156


اگر می‌خواهی ببینی هدایت علوی یا نبوی داری یا نه، ببین چقدر صبور هستی. 

حضرت ایوب نعمت‌های زیادی داشت، و همیشه شاکر خداوند بود. شیطان به خداوند گفت چون نعمت‌های زیادی دارد، شاکر است اگر این نعمت‌ها از او گرفته شود دیگر شکرگذار نخواهد بود. و خداوند فرزندان و اموال و سلامتی اش را ازش گرفت و او همچنان شاکر بود.

در پاسخ به همسرش که از او خواست برای بهتر شدن اوضاعشان دعا کند، به او گفت این همه سال نعمت داشتیم، چند صباحی است سختی رسیده. حداقل بگذار مدت زمان راحتی و سختی‌مان برابر شود، بعد دعا می‌کنم.

----------------------------------------

چی میشه که یه آدمی میتونه انقد قوی و آدم باشه؟ چی میشه که من انقد بی جنبه‌ام که حتی اگه تصمیم می‌گیرم یه سختی رو برای یه مدت کوتاه تحمل کنم. چی میشه که به زمین و زمان میگم مشکلم رو؟ چی میشه که به هزار شکل که بتونم تیکه میپرونم؟ چی میشه که رفتارم افتضاح میشه؟ چی میشه که بغض می‌کنم؟ گریه می‌کنم؟


چی میشه که حتی حین نوشتن این متن هم نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و یکم ادم باشم و همین موقع هم تیکه میپرونم؟


حتمأ باید تو زندگی به هدف داشت و یه فعالیت برای انجام دادن!

حتی نباید یک لحظه رو بدون هدف گذروند.

حالا چرا؟ چون سرت گرم بشه مثلأ؟


1- یه چیزی که هست حس کم توجهی شدن هست. این حس که بهت کم توجهی میشه. که دوست داشتنی نیستی و هی تو ذهنت دنبال دلیل و مدرک برای اثبات این قضیه هستی. دیدی اینجوری برخورد کرد؟ دیدی جواب زنگت رو نداد؟ دیدی فلان جا فلان طور برخورد کرد؟ دیدی به اون حرفت بی توجهی کرد؟

خوب آخرش چی؟ آفرین! تو تونستی ثابت کنی که بهت کم‌توجهی میشه و دوست داشتنی نیستی! خوب حالا بعدش چی؟ بیا به سوگواری بپردازیم. بیا هی به خودمون و به بقیه غر بزنیم، بیا این مساله رو هی به روی طرفت بیار و اون رو هم به این باور برسون که نمیتونه تو رو راضی کنه و زندگی رو به کام خودت و اون تلخ کن!!


2- عمیقأ باور دارم که حال خوب از خود آدم شروع میشه، از خونه آدم شروع میشه! اگه تو خودت رو باور داشته باشی، و باور داشته باشی که دوست داشتنی و مورد قبول هستی و اعتماد به نفس داشته باشی، به جای اینکه ذهنت رو درگیر این کنی که طرفت بات چطور برخورد کرد و کل روز و شبت رو به عزاداری بگذرونی و خودت و اون رو تو ذهنت سرزنش کنی، به کارای مهمتر و تصمیم‌های مهمترت میرسی. به این که میخوای واقعأ چه هدفی رو دنبال کنی و میری پی هدفت، نه به خاطر فرار از فکر کردن بلکه وافعأ به خاطر رشد کردن و شکوفا شدن. فکر میکنی به مسائل اصلی زندگیت و به رویکرد واقعی زندگیت.


انتخاب با توئه نرگس، 1 یا 2؟ 


اون تغییری که سعی کردم توی خودم ایجاد کنم اوضاع رو بهتر کرد. هم سخت‎گیریم رو کمتر کردم و هم سعی کردم مهربون‎تر باشم. اول از همه با خودم و بعد با بقیه.

سعی کردم ببخشم و به دل نگیرم.

سعی کردم نادیده بگیرم تا بتونم با آرامش بیشتری زندگی کنم و بخوابم.

نادیده بگیرم هر حرفی رو که اذیتم میکنه و آروم از کنارش رد بشم. البته نه اینکه بی‌تفاوت باشم ولی خودمو از قید و بند فکر آدما و جوری که به من و درمورد من فکر می‌کنن رها کنم و خودم باشم.

برای خودم ارزش قائل باشم. یه قاب برای برگ کوچولوم سفارش بدم تا قابش کنم و به دیوار بزنمش.

باید به خودم باور داشته باشم و بهترین خودم باشم. تو هر زمینه‌ای که کار می‌کنم.

این یعنی وقتی ورزش می‌کنم خودمو شل نگیرم و محکم باشم و با جدیت کارمو بکنم.

موقع شنا نترسم و حرف‌های مربی‌ام رو به یاد بیارم و درست نفس‌گیری و شنا کنم.

من باید رویام رو پیدا کنم و برای اون روی داشته‌هام و چیزایی که می‌خوام داشته باشم تمرکز می‌کنم.

من رویام رو پیدا می‌کنم و بهش می‌رسم.

من برای یه تغییر توی این دنیا اومدم، باید اونو کشف کنم و همه فعالبت‌هام در راستای اون باشه.

برای این‌کار ذهنم رو از همه مسائل جانبی خالی می‌کنم. میذارم یه سری مسائل تو یه صندوق‌چه باشه تا به موقعش بهش بپردازم.


امروز یکم طراحی اتاقم رو عوض کردم. می‌خوام یکم تغییرات بدم توی اتاقم که روحیه‌ام عوض بشه.

مهم اینه که من حالم چجوری خوبه، من حالم خوبه باشه همه چی خوبه.

میخوام همسر رو ببرم بریم قاب بگیریم. برای نقاشی برگی که کشیدم. آخ که چقد خوب میشه همسر براش قاب بخره :)

بزار از نو بسازم هرچی که تو دلم خراب شده. این بار محکم‌تر قدم بر‌می‌دارم و مطمئن به نفس‌تر.

به اونم اجازه اشتباه میدم و سعی می‌کنم ببخشم. کی گفته من هیچوقت اشتباه نمی‌کنم؟


یه اتفاقی که برام افتاده اینه که ناامید شدم ازش.

به بی توجهیش عادت کردم ولی سعی میکنم به روش بیارم هر بار و هر بار متوجهش کنم ولی خیلی فایده ای نداره.

بعد از بازی ایران پرتغال که من هی ابراز احساستم رو براش میفرستادم و اون توی اینستاگرام و توییتر پیام میذاشت ولی جواب درخوری به من نمیداد. اون کارش باعث شد که منم جبران کنم گاهی و گاهی هم به طور افراطی هی ابراز احساسات کنم و عدم توجه اون رو ببینم ولی این بار به روش بیارم.

این به رو آوردنش باعث شده که خودمم خسته بشم و رابطمون سرد بشه. البته قبلش برای من سرد شده بود چون اون دوست نداره دو روز پشت سر هم منو ببینه و گاهی دلم میخواد تمام این قید و بند خانواده ها و فشار من نباشه تا ببینم اون خودش با چه ریتی دلش میخواد منو ببینه یا حتی سراغم رو بگیره.

هی ایراد گرفتن ازش حالم رو بد میکنه. اینکه هی کوچکترین مساله رو به رو بیاری قطعأ کار درستی نیست ولی منم خسته شدم و دلیل این کارام قطعأ همون ناامیدیم ازش هست.

دلم میخواد بهش فکر نکنم.

در ضمن رفتارم هم توی خانواده و خصوصأ با  مامانم بد شده.

با همه نامهربون شدم البته اینا اغراق شده است. 

الان فقط خسته ام کاش میشد از زندگی استفعا داد.



پی نوشت: و همه اینا باعث شده وقتی یه ذره هم ابراز احساسات و توجه میکنه اول چشمام گرد بشه و نپذیرم حرفاش رو.


دلم می‌خواد گریه کنم!
امشب خیلی خوب بودیم، خیییلییی

خیلی خوب جنگیدیم، 

جوون ایرانی اگه بخواد می‌تونه! بله!

جام جهانی ایران رو از دست داد!


دلم می‌خواد یاد بگیرم از بچه‌های تیم ملی. اونا شغلشون بازی فوتباله و خیلی عالی بودن. 

سعی کن قوی باشی مثل تیم ملی، قوی باش دختر ایرانی. از بیرانوند یاد بگیر و سرت بالا باشه همیشه. تو باید بتونی 


یه کار خوبم، مثلأ یادآوری خاطرات خوبه.

اصلن یه چالش بذارم، یک هفته فقط خاطرات خوب رو تو ذهنم نگه دارم و پرورش بدم. مثلأ اون گل یاسه حس خوبی بهم داد.

دیشبم رفتم با بهزاد رانندگی، از باکری انداختم تو شیخ فضل الله و از اونجا یادگار امام و باز شیخ فضال الله و ستاری. برای من واقعأ پیشرفت خوبی بود. البته رانندگی ام خوب نیست و با سلام و صلوات سلامت خونه میرسیم ولی من باید تلاش کنم.

به قول آقای مورس مترلینگ 

"اگر در اولین قدم موفقیت نصیب ما می‌شد، سعی و عمل دیگر معنا نداشت."


دیشب بوی یاس حسابی توی حیاط خلوت خونمون پیچیده بود. اومده بود تا دستامون رو بگیره و ببرتمون به خاطرات گذشته. 

به سال‌ها پیش که توی حیاط خونمون یه درخت یاس بزرگ داشتیم و هر شب از بوی یاسش مست می‌شدیم.

انقد بوش می‌پیچید که مامان گاهی چند تا یاس جدا میکرد و تو بشقاب به همسایه‌ها می‌دادیم.

هر موقع مهمون میومد خونمون دستاشو پر از یاس می‌کردیم و راهیش می‌کردیم که بره.

اون موقع‌ها مربای گل یاس داشتیم، لای کتابامون یاس خشک شده داشتیم، حیاط داشتیم، یه باغچه خوشگل داشتیم، انار داشتیم، یاس داشتیم.

تو حیاط خونه دوچرخه سواری می‌کردیم

با بچه‌های کوچه بازی می‌کردیم با پگاه، با نجمه، با مریم. 

کوبلن می‌دوختیم، گلدوزی می‌کردیم، فوتبال بچه عربا رو نگاه می‌کردیم

مصطفی هم سن من بود. کلاس سوم راهنمایی بودیم، یادمه فصل امتحانا بود؛ کتاب ریاضی‌اش رو آورد و به من که درسم بهتر بود گفت جاهایی از کتاب که توی امتحان اومده رو براش علامت بزنم! منم بهش گفتم امتحانامون سراسری نیست که، سوالای امتحان ما با شما فرق داره! اونم گفت باشه ولی تو علامت بزن! منم براش علامت زدم و بهش کتابمو دادم :))

یادمه بچه‌تر بودم، پسر عربا داشتن تو کوچه فوتبال بازی می‌کردن، کفش پاشون نبود، اون موقع من با یه دختر و پسر بزرگتر از خودم کنار کوچه ایستاده بودیم، من با تعجب به پسرا نگاه کردم و گفتم اینا که بدون کفش بازی می‌کنن پاشون کثیف میشه چجوری نماز می‌خونن؟! اون دختره که از من بزرگ‌تر بود با حالت خنده و کمی تمسخر گفت اونا که نماز نمی‌خونن!! قشنگ یادمه که اون جواب برام حتی عجیب‌تر از کار اون پسرا بود و با کاملأ منو تو خودم فرو برد! باورم نمی‌شد که کسی نماز نخونه! الان که فکر می‌کنم هنوزم همین‌طورم انقد این مساله برام بدیهیه که باورم نمیشه کسی انجامش نده یا حداقل کسی که خیلی کارای دیگه رو انجام میده این کارو انجام نده.

دیدی عطر یاس منو تا کجاها برد و به کچاها آورد :)


بعد از مرگم این مطلب رو بخونید.
من حس می‌کنم یه مشکلی دارم که مسایل منفی رو توی ذهنم انقدر پررنگ می‌کنم. مثلا قبل از عقد به مدت حدود یک ماه همسرم هرروز برام یه عکس گل میفرستاد به همراه یه متنی که غالبا خودش نوشته بود. اون زمان من اصلا توی زمین سیر نمی‌کردم تو آسمونا بودم. خوشحال و عاشق. عاشق‌ترین. به قدری خوشحا بودم که فکر می‌کردم خوشبخت‌ترین زن دنیام. ولی گذشت و عقد کردیم. یه شب که با خانواده همسر رفته بودیم شام رستوران. تو راه برگشت توی ماشین خواهر شوهرم٬ متنی رو شوهرش براش فرستاده بود رو توی ماشین خوند. نوشته بود که تو به من زندگی دوباره دادی و من بدون تو هیچی نبودم. همونجا احمد هم گفت که منم قبل عقد یه مدت به زور هر روز برا نرگس عکس گل می‌فرستادم٬‌بعدش دیگه دیدم خیلی لوس شد نفرستادم! اون لحظه من شکستم٬ به تمام معنی٬ بهههه زوووور می‌فرستاد؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟ کی مجبورش کرده بود بفرسته؟ خدایا مگه میشه؟؟
تو یه لحظه بهترین لحظات زندگیت به بدترینش‌هاش تبدیل میشه. حس حماقت بهت دست میده. چقدر من انقد احمق و ساده بودم که اون حرفا رو باور می‌کردم٬ به کجاها که پرواز نمی‌کردم با اون حرفا.
امشب اولین سالیه که من روز زن٬ یک زنم. و با تمام وجودم ناراحتم. انقد که نمی‌تونم جلوی جاری شدن اشک‌هام رو بگیرم. امشب سالگرد قمری عقدمون هم هست. ولی من بازم غمگینم. کاش میشد فرار کنم به یه جایی که هیچ‌کسی نباشه. خسته شدم. نمی‌خوام آدم ضعیفی باشم ولی نمی‌تونم. نمیدونم چه مرگمه. چرا باید تو شب میلاد بهترین خانم دنیا انقد ناراحت باشم. خسته شدم. خداییاااااااا کمکم کن.


بیش از ۱۳ ساعت به تحویل سال ۹۸ نمونده و من دارم در حالی به پیشوار سال نو می‌رم که وجودم سرشار از غم و خشم و حسادت‌‌ه.
یک هفته پیش همین موقع‌ها بود که فهمیدم بیماری آندرومتریوز دارم و درمان مطمینی براش وجود نداره و ممکنه نتونم به صورت طبیعی باردار بشم. توی این یک هفته چندین سونوگرافی و آزمایش انجام دادم و طبق گقته پزشکان بیماریم پیشرفته است. سه تا پزشک بهم توصیه کردن که سریع‌تر باردار بشم چون اگه زمان زیادی بگذره ممکنه نتونم به صورت طبیعی بچه‌دار بشم. ولی چطوری می‌تونم به بچه فکر کنم در حالی که خیلی امیدی به آینده رابطه‌ام ندارم. دو روز پیش همراه مادر همسرم یک روزه به سفر تبریز رفتیم. ۷ ساعت توی راه بودیم که برسیم و دو ساعت عمه مادر همسر جان را ملاقات کنیم و ۷ ساعت دیگه توی راه باشیم تا برگردیم. توی این سفر من چند تا نکته رو متوجه شدم. این‌که همسرم و مادرش فوق‌العاده با هم تفاهم دارن و توی خیلی مسایل هم نظر هستن. به صورت طبیعی هم که خاطرات زیادی با هم دارن و واقعا برای گپ زدن با همدیگه مناسبن. به حدی که همسرم تمام مدت توی ماشین داشت ش صحبت می‌کرد و حتی وقتی من یه چیزی می‌گفتم ادامه صحبت من رو ش ادامه می‌داد. یاد اون شبی افتادم که توی دوران عقد داشتیم به همراه مادرش از پارک برمی‌گشتیم خونه و اون تمام مدت در حال راه رفتن و حرف زدن ش بود. انگار که اصلا من رو نمی‌دید. وقتی که وسط همین صحبت‌ها به مادرش گفت "عشقم. بوس" یادم افتاد که بارها شده حضوری یا پشت تلفن به مادرش گفته "عشق اول و آخرم". و من چقدر احمقم که فکر می‌کنم توی قلب این پسر جایی دارم. وقتی که اولین بار مامانش یه لباس مجلسی پوشیده بود و بهش گفت "جوووون. چه س*سی شدی" واقعا تعجب کردم! آخه این حرف‌ها توی خونه ما هیچ جایی نداشت. من تصور می‌کردم این مسایل بین زن و شوهره ولی بعد از اون بازم شنیدم که این حرف رو بین مادر و خواهرهاش تکرار می‌کرد. حتی وقتی که توی تبریز مامانش بین انتخاب دو رنگ شلوار می‌خواست یکی رو انتخاب کنه بهش گفت "این یکی س*سی تره!" واقعا دهنم بسته می‌شه وقتی که اینجوری حرف می‌زنه و نمی‌دونم باید چه‌کار کنم!
انقدر بهم فشار میاد که توی مسیر برگشت اصلا نمی‌تونم باش حرف بزنم. چون مدام داره ش صحبت می‌کنه. و وقتی که مادرش به من میگه "ده دقیقه است ساکتی" میگم "شما باش حرف می‌زنید کافیه دیگه" و وقتی میگه تو فرض کن می نیستم خودت باش صحبت کن میگم "حتی اگه من صحبت کنم اون جوابم رو نمی‌ده." عکس‌العملی که می‌ٔدونم قطعا غلطه ولی انقد حرصم گرفته که نمی‌ةونم مودب‌‌تر از این باشم.
خیلی خسته‌ام. دلم می‌خواد یه بلیط بگیرم و برم. به کجاش اصلا مهم نیست. فقط برم و قبل از رفتن یک نامه برای احمد بنویسم و بهش بگم "به پای عشق اول و آخر زندگیت پیر شی. "
سرشار از حس منفی‌‌ام و این جنگیدن هر روزه داره پیرم می‌کنه.
حسم داره کم‌:م به تنفر تبدیل می‌شه. تنفر به زنی که خودش رو مظلوم‌ترین و صبورترین آدم عالم می‌‌‌دونه و همسرش رو "مردی که توی دنیا هیچ کس شبیهش نیست" و میگه توی جوونی کلی بهس فوش می‌‌داده و آرزو می‌کرده که خواهر زاده‌هاش شوهری عین این گیرشون بیاد و بعدش میگه نه. خدا برای هیچ کسی همچین مردی نخواد. هیولایی که اون تعریف می‌کنه هیچ شباهتی به در شوهری که من شناختم نداره. مردی که هر روز کمک خانمش ظرف‌ها رو می‌شوره. هر بار خانمش کاری می‌کنه کلی ازش تعریف می‌کنه. در مقابل ایرادهایی که خانمش ازش می‌گیره و فریادهایی که سرش می‌زنه و من می‌بینم که خیلی وقت‌‌ها واقعا تقصیری نداره فوق‌العاده صبوره. (یعنی من پدر خودم رو می‌بینم که در مقابل یک صدم حرف‌های مادرم چجوری واکنش نشون میده و قهر می‌کنه واقعا حس می‌کنم این مرد نمونه است.)

ادامه مطلب


درباره احمد:

بیشترین چیزی که درباره احمد آزارم میده اینه که حس میکنم قبل از عقد به اندازه کافی نشناحته بودمش یا حتی میتونم بگم اصلا نشناخته بودمش. که من قبل از عقد تصورش رو میکردم تفاوت زیادی با که بعد از عقد دیدم داشت و من حقیقتا شوکه شدم. حتی چند بار این نکته رو به خودش هم گفتم و اواخر دیدم که ناراحت شده از این مساله که من هربار این نکته رو میگم به صورت منفی میگم و معلومه از یه چیزی ناراضی هستم. یه حالتی میشه که دلم نمیخواد ادامه بدم بحث رو و این طور مواقع یه جوری توجیه میکنم حرف قبلیم رو معمولا. مثلا میگم نه ببین اینکه من گاهی این حرف رو میزنم معنیش این نیست که همیشه اینحوریم. یه گه گاهی اینحوری میشم و .

البته الان که دارم با نگاه جامع‌تری به قضیه نگاه می‌کنم می‌بینم از خیلی جهات احمد رو می‌شناختم. مثلا دیدگاه افتصادیش رو می‌دونستم. تعهد کم اخلاقیش رو تا حدی فهمیده بودم. چیزی که خیلی خیلی برام مهمه و بعد از فهمیدنش تا همین امروز و همیشه منو اذیت کرده و می‌کنه، تعهد کمش به مسایل عبادیه و ساده‌ةرینش نماز. چیزی که منو می‌سوزونه اینه که من اگه این مساله رو قبل از عقد فهمیده بودم و به خانواده‌آم گفته بودم محال بود عقد انحام بشه چون این یکی از فاکتورهای اصلی من بود. از روزی که فهمیدم بین حالت سرزنش خودم که چرا انقد احمق بودم که نفهمیدم و توجیه خودم که خوب قراین نشونگر چیز دیگری بود معلقم. من می‌دونستم که خانواده‌اش چندان مذهبی نیستن ولی فکر می‌کردم خودش با رفتن از مسجد رویه‌اش رو عوض کرده و یه آدم مذهبی شده. توی دانشگاه ما اون رو به عنوان یک فرد مذهبی می‌شناختیم. تا حتی برای تولدش بچه‌ها یه عبا خریدن و تسبیح. در حالی که این مساله اصلا توی دانشگاه نرم نبود ولی ما گروه یبودیم که می‌]واستیم متفاوت و فان باشیم و بودیم. بابام با آقا نوری که مربی مسجد احمد بوده صحبت کرده بود و اون تاییدش کرده بود از همه نظر. خودش به من می‌گفت که مدت‌ها با دوستش هر میرفته شاه عبدالعظیم و هر صبح جمعه امام‌زاده صالح. برام فیلم و عکس فرستاد که توی مراسم مذهبی مرکز امام علی شهر میلان که برای شیعیان میلان هست رفته سخنرانی کرده. جز ملاک‌های ازدواجش نوشته بود میخواد که طرفش نماز اول وقت بخونه. با این مسایل و هزار تا چیز دیگه خودم رو توجیه میکردم که عقلا همیچن آدمی با همچین مشخصاتی طبیعیه که نماز بخونه ولی واقعین به گوشم سیلی می‌زنه و میگه تو باید دقیق می‌پرسیدی. باید دقیق‌تر تحقیق می‌کردی. وقتی دیدی خانواده‌اش مذهی نیستن باید حدسش رو می‌زدی و هزار تا باید دیگه.

این روزا که ماه رمضونه و خودم تنهایی برای سحری خوردن بیدار می‌شم (چون احمد ترجیح میده که بخوابه و خوابش خراب نشه و سحری نمی‌خوره (ولی روزه می‌گیره)) به این فکر می‌کنم که مذهبی بودن یک فرهنگه که دقیقا از توی خانواده به بچه منتقل میشه. بچه من اگر بیشتر نزدیک خانواده همسرم باشه فرهنگی رو می‌بینه که زمین تا آسمون با چیزی که من تصور می‌کردم بچه‌آم رو توش بزرگ کنم متفاوته. من قبل از عقد در مورد وضعیت مذهبی خانواده همسرم می‌دونستم ولی فکر می‌کردم خودش مذهبیه و می‌خواد که بچه‌هاش توی محیط مذهبی بزرگ بشن ولی اینطور نیست. محیط الان خانواده ما اصلا اون جو مذهبی که من دوست داشتم رو نداره و قطعا بخشی از این مساله تقصیر منه. پس:

درباره نرگس:

اخیرا به این نتیجه رسیدم که آدم فوق‌العاده وابسته و تفلید کنی هستم. انگار که هیچ اصالتی ندارم و تو هر ظرفی قرار بگیرم همون شکلی میشم. چند روزیه دارم به این قضیه فکر می‌کنم و وقتی دقیق فکر کردم دیدم شاهد مثال‌های حتی ساده‌اش رو توی خودم پیدا کردم. مثلا توی مهمونی امشب که میزبان از دوستان احمد بود من تصور می‌کردم که خانم‌ها خیلی قرتی و سانتی‌مانتال هستن. این بود که آرایش کردم ولی وفتی رسیدیم دیدم فقط دو نفر از خانم‌ّا آرایش داشتن و باقی با ظاهر خیلی ساده و البته آراسته‌ای اومده بودن. اونجا بود که فهمیدم من هیج اختیاری از خودم ندارم انگار!! صرفا بر اساس مشاهده جامعه کوچیکی از اونا به این نتیجه رسیده بودم که همشون آرایش می‌کنن و این استدلال رو کرده بودم که اگه  همشون آرایش می‌کنن پس منم باید حتما آرایش کنم. همی‌نقدر احمقانه. در حالی که من آرایش کردن زیاد رو اصلا دوست ندارم و کلا همیشه آدم خیلی ساده‌پوشی بودم.


یه مثال دیگه اینکه ما توی خانواده پدریم براساس انواع پخت تخم‌مرغ اسم‌های مختلفی به غذای حاصل میدیم. تخم مرغ همزه، نیمرو، پر و املت. اما احمد اینا کلا به هر نوع تخم مرغی میگن نیمرو! حتی اگه کاملا هم بزنن و زده و سفیده با هم مخلوط شده باشه. همینجوری داشتم برای خودم به یه چیزی فکر میش کردم که گفتم نیمرو. در حالی که منظورم تخم‌»رع همزده بود!! من اینو تقلید ساده و بیخودی می‌دونم ولی به عنوان شاهد مثال از وابستگی فکری خودم آوردمش.

شایدم واژه وابستگی فکری چیز دررستی نباشه ولی میخوام صرف مفهموش رو نشون بدم.

البته که این صرفا یه ویژگی کوچیک از منه و من کلی ویژگی دیگه هم دارم

درباره بچه:

خوب راستش بهش خیلی فکر می‌کنم. از چندین جهت:

۱- من بیماری اندومتریوز دارم و طبق گفته پزشکان ممکنه نتونم به روش طبیعی باردار بشم و در اون صورت باید از IVF استفاده کنیم که هم هزینه زیادی داره و هم زمانی زیادی نیاز دارن. دکترا میگن که باید زودتر اقدام به بارداری کنم و اگر بعد از ۷ تا ۸ ماه باردار نشدم برای IVF اقدام کنم.

۲- ما تصمیم داریم یک سال و نیم دیگه بریم خارج و تصمیمون این بود که اونجا بچه‌دار بشیم ولی این مستم اینه که یکی از مادرهامون بیاد کنارمون. مادر من همیشه سرش شلوغ بوده و غیز از من دو تا بچه دیگه هم داره. در نتیجه حقیقتا خیلی امیدی ندارم که بیاد. حتی با وجود اینکه بهش چندین بار گفتم این مساله رو که ذهنش آماده بشه. این یعنی به احتمال زیاد مادرشوهرم میاد که  البته که خیلی از قضیه خوشحال نیستم چون فکر می‌کنم احمد بلد نیست تعادل خوبی بین من و مادرش ایجاد کنه و من از د صمیمت اونا تعجب می‌کنم و از حر اثرپذیری احمد از مادرش. مثال خیلی ساده اینکه مادرش وقتی یه راننده بد رانندگی کنه بهش فحش میده. البته که نه بلند و به اون ولی جوری که توی فضای ماشین دقیقا شنیده میشه. هر بار مادرشپهرم توی ماشین بوده و فخش داده احمد تا یه مدت این ادت رو داشت. عادتی که من ازش متنفرم. کا=لا رکیک حرف زدن با روحیه من سازگاری نیست.

۳- سومین دلیل به دو تا درباره بالایی ها بستگی داره. دوست ندارم بچم توی محیط غیر مذهبی باشه. باباش نماز نخوونه، موبایلش رو با خودش ببره تولت، فوش بده به راننده‌ها و .

۴- از یه طرفی به خاطر دلیل ۳ الان بچه‌دار شدن خیلی خوبه. هم الان بیکار، هم مادرم نزدیکمه و مب‌ةونه بهم کمککنه. هم تو کشور جدید فوری



مساله مویال و توالت

فیش ماشین و هدیه تولد


هر آدمی که توی زندگی می‌بینیم یه اثری رومون داره. از هرکدوم یه حسی درسافت می‌کنیم و از هر کدوم یه چیزی یاد می‌گیریم.

فقط حیف که حافظمون ناپایداره و یادمون نمیمونه.

امروز زنی رو دیدم که به نظرم با کسایی که دور و برم می‌دیدم متفاوت بود. فوق‌العاده آروم و بی استرس و مسلط. ولی اینا نیست که برام خاصش کرده . 


همین لحظه؟ 

از اینکه جایی رو که دارم که بتونم بنویسم خوشحالم.

حالم؟

خوب این چند روزی که گذشت افتضاح بود و الان انگار که ققنوسیم که تازه از خاکسترش دوباره ساخته شده و داره زور میزنه که خودش رو پیدا بکنه. 

اصلش؟

مثل همیشه٬ سوال همیشگی همیشه٬ خوب که چی؟

میخوام مقاله ام رو ادیت کنم ولی سخت درگیر جواب این سوالم که خوب که چی؟

الان به فرض که مقاله تکمیل شد و فرستادیم و اصلا گیریم که چاپ هم شد. بهترین جا!

من میخوام چه کار کنم؟

میخوام برم سرکار. جایی که بهم کم کم ۵۰ ۶۰ هزار دلار پول بده.

مقاله به کارم میاد؟ 

نه.

ولی به کار دکترا خوندنم میاد.

چرا می خوام دکترا بخونم؟ چون باید بخونم؟! نه خوب چون فضای دانشگاه رو دوست دارم. و اینکه ریسرچ کنم به نظرم باحاله.

یه اوضاع پیچیده ای خلاصه.

الام مثل همیشه درگیر جواب این سوالم که خوب که چی؟! 

و خوب چه کار کنم؟!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها