یه اتفاقی که برام افتاده اینه که ناامید شدم ازش.

به بی توجهیش عادت کردم ولی سعی میکنم به روش بیارم هر بار و هر بار متوجهش کنم ولی خیلی فایده ای نداره.

بعد از بازی ایران پرتغال که من هی ابراز احساستم رو براش میفرستادم و اون توی اینستاگرام و توییتر پیام میذاشت ولی جواب درخوری به من نمیداد. اون کارش باعث شد که منم جبران کنم گاهی و گاهی هم به طور افراطی هی ابراز احساسات کنم و عدم توجه اون رو ببینم ولی این بار به روش بیارم.

این به رو آوردنش باعث شده که خودمم خسته بشم و رابطمون سرد بشه. البته قبلش برای من سرد شده بود چون اون دوست نداره دو روز پشت سر هم منو ببینه و گاهی دلم میخواد تمام این قید و بند خانواده ها و فشار من نباشه تا ببینم اون خودش با چه ریتی دلش میخواد منو ببینه یا حتی سراغم رو بگیره.

هی ایراد گرفتن ازش حالم رو بد میکنه. اینکه هی کوچکترین مساله رو به رو بیاری قطعأ کار درستی نیست ولی منم خسته شدم و دلیل این کارام قطعأ همون ناامیدیم ازش هست.

دلم میخواد بهش فکر نکنم.

در ضمن رفتارم هم توی خانواده و خصوصأ با  مامانم بد شده.

با همه نامهربون شدم البته اینا اغراق شده است. 

الان فقط خسته ام کاش میشد از زندگی استفعا داد.



پی نوشت: و همه اینا باعث شده وقتی یه ذره هم ابراز احساسات و توجه میکنه اول چشمام گرد بشه و نپذیرم حرفاش رو.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها